مجلد پنجم از کتاب مولانا قدس اللهُ سِرَّهُ شه حسام الدین کـه نـور انجمست طالب آغاز سفر پنجمست اى ضيا الحق حسام الدين راد اوستادان صفا را اوستاد گر نبودی خلق محجوب و کثیف ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف در مدیحت داد معنی دادمی غیر این منطق لبی بکشادمی لیک لقمه ی باز آن صعوه نیست چاره اکنون آب و روغن کرد نیست 5 ـدح تو حیفست بازندانیان گویم اندر مجمع روحانيان رح تو غبنست با اهل جهان همچو راز عشق دارم در نهان فارغست از شرح و تعریف آفتاب ـدح تعریفست و تخریق حجاب مدحت مادح خورشید مداح خودست که دو چشمم روشن و نامز مدست دم خورشید جهان دم خودست که دو چشمم کور و تاریک و بدست 10 تو ببخشا برکسی کاندر جهان شد حسود آفتاب کامران تواندش پوشید هیچ از دیده ها وز طراوت دادن پوسیده ها؟ یا زنور بی حدش توانند کاست یا به دفع جاه او توانند خاست؟ کسی کو حاسد کیهان بود آن حسد خود مرگِ جاویدان بود قدر تو بگذشت از درک عُقول عقل اندر شرح تو شد بوالفضول 15